روایتی متفاوت از زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی
به گزارش خبرگزاری رسا، چاپ سوم یک روز بعد از حیرانی؛ روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمد رضا دهقان، توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
استقبال خوب از جدید ترین اثر خالق به سپید یک رویا در یک ماه اخیر، کتاب یک روز بعد از حیرانی را به پله سوم رساند.
کتابی که می شود ساعت ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه می فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی،محمد رضا دهقان و ... اینها همگی درس آموخته یک مکتب اند و همه بر سر یک سفره نشسته اند؛ سفره ای از جنس رحمت واسعه ابا عبدالله (ع)
شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچمها متبرک حرم بود با ذکر«لبیک یا زینب» همه میگفتند« محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» می گفتند«پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که می خواست به شما بگه هدیهتون رو پذیرفته»
پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه می کرد. پرچم را روی قلبش می گذاشت و عطرش را به مشام می کشید.
وقتی پرچم را روی پیکرت می کشیدند، فرماندهات گفت« صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»
به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت می کردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمی دادی شسته شود. به مادرت می گفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت می رسید. و همیشه یک دور، دور گردنت می پیچیدی.
چقدر دوستاش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت می بستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی« مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر میشد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربه سرت میگ ذاشت و می گفت« مردونه است. اصلاً بو میده. نمیبرم» تو التماس می کردی که « حتماً چیذر برو» چون می دانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یکبار به چیذر میرود. گفتی« هرروز برو چیذر و شال عزای منم ببر»
علاقهمندان جهت تهیه کتاب میتوانند از طریق پایگاه اطلاعرسانی سایت من و کتاب به نشانی manvaketab.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را با پست رایگان دریافت کنند. /۹۹۸/د ۱۰۱/ش